مادر آرام کودکش خواباندxxxزیر لب خواند شعر لالایش
نوشته شده توسط : کیش مهر
جناب عزرائیل و پوپک گلدره و من و شما............
چنین نقل کرده اند که در زمانهای قدیم مردی با حضرت عزرائیل دوست و رفیق شد
و چون در خیلی جاها رابطه بر ضابطه مقدم است
بین این دو دوست قرار بر این شد که جناب عزرائیل قبل از اینکه برای قبض روح دوستش بیاید سه بار پیام و اخطار بفرستد تا این مرد با آگاهی کامل و آمادگی از این دنیا برود
بعد از سالها رفاقت جناب عزرائیل آمد و گفت دوست گرامی این بار برای قبض روح آمده ام و دیگه به آخر خط رسیدی
آن مرد شاکی شد و گفت: ای رفیق بی معرفت مگر قرار نبود قبل از این که جون منو بگیری سه بار پیغام بفرستی؟
عزرائیل گفت: فرستادم سه بار و بیشتر هم فرستادم مگر خبر دار نشدی؟
مرد گفت: چه وقت پیغامی به من نرسیده.
عزرائیل گفت :مگر همسایتون مرد خبر دار نشدی؟
مگر فامیلتون مرد خبر دار نشدی و ختمش نرفتی ؟
مگر اون پسر جوان تصادف کرد و وسط خیابون مرد ندیدی؟
مرده گفت :درسته دیدم خب که چی؟
عزرائیل فرمود: که این ها همه اخطارو پیغام من بود که تو هم خواهی رفت و باید آماده باشی
وقتی تا چند روز پیش خانم پوپک گلدره رو هرشب در سریال نرگس می دیدم یاد این مسئله مهم می افتادم که این هم اخطار عزرائیله به من........
نوشته شده توسط : کیش مهر
پدر مادری که پسرشون را کشتند ماجرایی که میخوانید پنج روز پیش در
بنام خدای مهربان
پدر مادری که پسرشان را کشتند
عصر بود مجید که پای کامپیوتر نشسته بود صدای داد و بیداد پدر و مادرش باز هم برای هزارمین بار بلند شده بود جر و بحث بالاگرفته بود و کار به کتک کاری کشیده بود مجید پاشد رفت که بتونه ماجرا رو ختم کنه ولی پدر و مادرش حسابی مشغول بودن بعد از 27 سال دیگه عادت کرده بودن چند وقت یه بار تو سرو کله هم بزنن
ولی مجید عادت نکرده بود
خسته شده بود دیگه نمیتونست صبر کنه
هر چی گفت داد زد رفت وسط غائله نشد پدر و مادرش به اون توجهی نکردن کار مهم تری داشتن اونا اگر به مجید توجه میکردن که سالها این همه دعوا و بزن بزن نمیکردن پدر و مادری که چند سال پیش داماد دار و نوه دار شده بودن
مجید که خسته شده بود یک فکری به ذهنش رسید با فریاد گفت الان میرم بالا پشت بوم خودمو میندازم پایین
اما پدر و مادرش نشنیدن و اگر شنیدن توجهی نکردن چون کار مهم تری داشتن دیدن که از در رفت بیرون فکر کردن رفته بگرده
مجید زد بیرون از خونه پدر مادرش توجهی نکردن مشغول کارهای مهم تری بودن مجید رفت بالا پشت بوم طبقه آخر مجتمع های نواب طبقه هشتم رفت لب پشت بوم
فکر میکرد الان ننه باباش دعوا رو ول میکنن و میان سراغش ولی خبری نشد پدر و مادرش کار واجب تری داشتن
لب پشت بوم بود یه لحظه شیطان وسوسش کرد فکر میکرد که راحته زود تموم میشه از همه چی خلاص میشه
آویزون لبه پشت بوم شد مرگ و حس کرد طعم بدی داشت خیلی ترسناک بود اگر میفتاد؟؟
جواب خدا رو چی میخواست بده پشیمون شد خواست بیاد بالا نتونست
داد زد خیلی بلند
باز هم داد زد کمک خواست
کمک خواست
کمک خواست
صداش به پایین ساختمون رسید مردمی که داشتن رد میشدن متوجه شدن فکر میکردن دارن فیلم میبینن کسی حتی قدمی برنداشت برای کمک
اما
پدر و مادر نشنیدن چرا چون مشغول کار مهم تری بودن یه دعوا و بزن بزن حسابی
مجید دیگه دستاش خسته شده بود کسی به کمکش نیمود هیچکس
از خدا خواست ببخشتش برای اینکه نتونست در برابر دعواهای پدر و مادرش صبر بیشتری به خرج بده چند دقیقه ای گذشته بود دستاش دیگه قدرت نداشت هیچ کس کمکش نیومد نتونست خودشو نگه داره
وقتی به زمین رسید از برخوردش با زمین یک صدای نا آشنایی بلند شد که پدر و مادرش شنیدن اومدن لب پنجره
دعواشون تموم شده بود
کامپیوتر مجید روشن موند کتاباش رو نبست و رفت چه ساده و الکی .........حیف
خدا رحمتش کنه یه فاتحه بخونین براش فردا شب سومشه .......
خدا وکیلی شما که ازدواج نکردی یا شما هایی که ازدواج کردین زود بچه دار نشین وقتی میبینین که نمیتونین با هم بسازین از همین اول جداشین یا اینکه آدم شین و آدمانه برخورد کنین توی همه خونه ها اختلاف هست ولی باید یه حد و حریمی رو مشخص کرد نباید پرده دری کرد و هر فحشی که از بچگی یاد گرفتی رو بگی آخرش چی........
مثل آدم مشکلتونو حل کنین حیوانها هم این جوری با جفتاشون تو سر و کله هم نمیزنن حتی گرگها و کفتارها هم اینطور نیستن
آقا مجید بیست سال سن کمی بود چند وقت دیگه معلوم میشد لیسانس قبولی یا نه صبر میکردی
رفتن اون هم اینجور رفتن اصلا خوب نبود
خداحافظ
نوشته شده توسط : کیش مهر
مروری بر حرکت زشت زیدان و حرکت زشت تر مسئولین در حمایت از او
نوشته شده توسط : کیش مهر
نوشته شده توسط : کیش مهر
لیست کل یادداشت های این وبلاگ