داستان جالبي بود .
دررستا زندگي ميکرديم وداشتن سگ براي نگهباني لازم بود . بلاجبار مسافرتم 4 سال طول کشيد از سر که برگشتم قبل از همه سگ به پشوازم آمد واز شدت خوشحالي خودرا به زمين مي پلکاند ودور وبرم مي چرخيد وسرودم به چپ وراست ميتکاند . واين گونه اظهار شادماني ميکرد .
سلام
وبلاگ خوبي داريد
به ماهم سري بزنيد...
التماس دعا
از خودم خجالت كشيدم.
كاش ما از اين حيوان بياموزيم.كاش...كاش...
سلام علي آل ياسين
سلام دوست عزيزوبلاگي
ورودتون را به پارسي بلاگ خوش آمد ميگم
روزگار خوبي داشته باشيد.
ياعلي
هوالمحبوب
حكايت زيبايي بود واقعا
اين كه همه ي دنيا دارن به انسان درس ميدن ولي چه دير مي فهميم و نمي بينيم و اگر هم ميبينيم با بي توجهي رد ميشيم ...
سلام!
حكايت قشنگي بود، استفاده كردم.
بدون اجازه، لينك شما را هم داخل مجموعه خودم كردم، حلال كنيد.